بگذار شبتر شود
نویسنده: شکیبا صاحب
زمان مطالعه:4 دقیقه

بگذار شبتر شود
شکیبا صاحب
بگذار شبتر شود
نویسنده: شکیبا صاحب
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]4 دقیقه
چشمانم را میبندم و فکر میکنم. به گمان من تاریکیست که آدم را فرو میبرد به قعرِ هرچیزی که خواسته یا ناخواسته از آن فراریست. چشمانم را میبندم و فکر میکنم که چرا باید نوشت، چرا باید اندیشید و چرا باید حرف زد، چرا باید از چیزهایی حرف زد که ممکن است بعداً پشیمانت کنند، که چرا گفتهای از نوای درونت و از هرچه که میترسیدی و گمان میبردی که اگر از درون به بیرون تراوش کنند از میزان اندوه و دردشان کاسته میشود.
به پنجرهی کوچک اتاق نگاه میکنم که باد، پردهاش را آهسته نوازش میکند. به آفتاب که کمکم چشمبندش را روی صورتش میگذارد و برای خواب مهیا میشود. به ساعت نگاه میکنم و به گمانم هنوز شب نشده. داسِ ماه را هم میبینم و مقارنهی زهره و مشتری را با آن، اما هنوز شب نشده. گاهی در صحبت با دوستانم میگویم فلان ماجرا را «شبتر» برایت تعریف میکنم و آنها اگر دفعات اولی باشد که با من صحبت میکنند احتمالاً با تعجب میگویند: «شبتر؟ بیشتر از این؟ الان هم شب است. اصلاً شبتر یعنی کِی؟»
میتوان از جوابهای متفاوتی برای این پرسش استفاده کرد؛ مثلاً اینکه «شب از جایی شروع میشه که تو چشماتو میبندی» یا کمی جدیتر «شب، هراس مدار این هنوز آغاز است».
به هر روی کمکم که به شبِ واقعی نزدیک شویم و آنها هنوز نخوابیده باشند و اینترنت یاری کند متوجه خواهند شد که شبِ واقعی عمیقتر از آن است که میپنداشتهاند. و اصلاً این شبی که میگویند، شب نیست! (اشارههای کوچک به اشعار، کاملاً تعمدیست.)
آدمهایی که زیست شبانه دارند و انگار از تاریکی بیشتر انرژی میگیرند تا روشنایی، هریک به نحوی زندگی را به جریان میاندازند؛ گویی با باری بر دوش این زحمت را تقبل میکنند و در مقابله با خواب راحت و کمدردسر و طبیعی در شب، که مانند جادهی اتوبان ۸ بانده مطمئن و سریع است، گذر از جادهای مالرو را برمیگزینند که هر لغزشی در مسیر، مستوجب عواقبیست و اگرچه که هم شب تاریک است و هم بیم موج هست و هم گردابی چنین هایل، اما کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها؟
آن شبترِ واقعی که ذکرش رفت، به گمان من، برکندن حجابها و نقابهاست از چهره؛ بعد از حدود ۱۵،۱۶ ساعت که نقاب انسان مدرن و امیدوار و بااراده و شاد را به خود گرفتهای، میتوانی زمانیکه هیچکس بیدار نیست، هشیار نیست یا اصلاً این تظاهر دیگر برای خودت مهم نیست، نقابت را آهسته برداری و برای خودت خسته و غمگین و ناامید و اندکی دیوانه باشی. انگار زمان در دستت است و هیچچیز بر چیز دیگری ارجح نیست و اصلاً تو مرکز ثقل جهانی و کنترل اصلی را به دست تو دادهاند که کتاب بخوانی، فیلم ببینی، پادکست یا موسیقی گوش بدهی یا شاید کلاً بزنی به جادهی ناکجاآباد و خیره به سقف غرق شوی و غرق شوی در همانهایی که خودت میدانی. همانهایی که برای هر کسی مثل اثرانگشتش منحصربهفرد است. همانی که مولوی در جستوجویش است و میگوید: «گفت آنکه یافت مینشود، آنم آرزوست».
شب آینه است. در تاریکی هر کجا را نگاه کنی تنها خودت را میبینی و دلت را. انگار سکوت شب، صیقل اصلی را به این آینهی دروننمای کشیده و تو، ناگزیری که ببینی و بشنوی از ندای درونت که کل روز نادیدهاش گرفته بودی. برخلاف خیلیها که معتقدند شبها تازه دردهای جسمی بیدار میشوند و انگار بیشتر احساس میشوند، بهعنوان کسی که در جرگهی بیپناهان مبتلا به میگرن و سردردهای مزمن است، معتقدم شب مرهم این دردِ تلخ و مختلکننده و مزخرف است. تاریکی و سکوت و تنهایی و آرامش که صفات جداییناپذیر شبهای این جهاناند -البته اغلب و نه همیشه- ضمادی هستند بر این زجر و آسایشی برای کسب تجربهی کوتاهی از زندگی بدون مزاحم همیشگی.
حالا، لحظهبهلحظه، رنگ آسمان به روشنی نزدیک میشود. در دریای پهناور زیستِ آرامِ شبانهام، به منجمانی فکر میکنم که پس از اندکی خواب در کویر، حالا مهیای دیدن طلوع صبحِ صادقاند. در طبیعت به زعم من، خنکای اول صبح و بارقههای نور، بهترین زنگِ هشدار آغاز روز است که درهیچ موبایلی قابل اجرا نیست. باید حس کرد.
باید حس کرد؛ زیست شب را، روز را، هنوز را.

شکیبا صاحب
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.